آنچه برمی آید از چشمش به حالم شامل است
شکر آن نعمت که برما چون بلایی نازل است
شور عشقش جذبه ای دارد که دریا تشنه را
صحبت اما از عطش مردن کنار ساحل است
قلب اگر آورده ای برگرد! او دل می برد
از سری دیوانه می سازد که عقلش کامل است
چشم مستی،رانده از مسجد مرا ازهوش برد
تا قضا سازم نمازی را که دیگر باطل است
اهل دل را نقطه ئ عطفی بود محض حضور
قبله ئ این خانه از اخلاص برچپ مایل است
ناتوانی را به دوشم میکشم حین طواف
عاشق تو بر رقیبش نیز حرمت قائل است
مسعود مصوری